معنی حرف عطف

لغت نامه دهخدا

حرف عطف

حرف عطف. [ح َ ف ِ ع َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) حرف ربط. رجوع به حرف ربط شود.


عطف

عطف. [ع َ] (ع مص) میل کردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مهربانی کردن بر کسی. (از منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از اقرب الموارد). || دوتا کردن. (از منتهی الارب). به دو درآوردن. (المصادر زوزنی) (دهار) تاکردن. (از اقرب الموارد). || حمله نمودن برکسی و بازگشتن. (از منتهی الارب). حمله کردن. (المصادر زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). || خم دادن چوب. (از منتهی الارب). برگردانیدن چوب و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). برگردانیدن. (دهار). بگردانیدن. (المصادر زوزنی). || پیچیدن جامه. (از منتهی الارب). پیچیدن. (غیاث اللغات). || بازگشتن و منصرف شدن. (از اقرب الموارد). برگردیدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). || بگردانیدن. (المصادر زوزنی). || بازداشتن و دور کردن ازحاجت، گویند: عطف فلاناً عن حاجته. (از اقرب الموارد). || برگرداندن سر شتر را بسوی خود. (از اقرب الموارد). || مهربان و رحیم کردن: عطف اﷲ بقلب السلطان علی رعیته. (از اقرب الموارد). || در اصطلاح نحو سخن را بر سخن بازگردانیدن، اولی را معطوف علیه و دوم را معطوف گویند. (از منتهی الارب). کلمه ای را تابع کلمه ٔ دیگر کردن بوسیله ٔ حروف عطف. (از اقرب الموارد). سخنی را به سخنی دیگر بازگردانیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). سخن را با سخن بازگردانیدن. (آنندراج). تالی قرار دادن کلمه را بر کلمه ٔ دیگر بوسیله ٔ حرف عطف. (از اقرب الموارد). هر گاه کلمه یا جمله ای به ماقبل خود ربط داده شود آن را عطف گویند. و این عطف چون بوسیله ٔ یکی از حروف دهگانه ٔ عطف صورت گیرد آن را عطف نسق نیز نامند زیرا با متبوع خود بر یک نسق و روش است ماقبل حرف عطف را معطوف علیه و مابعد حرف عطف را معطوف نامند. و معطوف تابعی است که در حکم معطوف علیه است و آن ممکن است عطف لاحق بر سابق باشد مانند: و لقد أرسلنا نوحا و ابراهیم، و یا عطف سابق بر لاحق است مانند: و کذلک یوحی الیک والذین من قبلک، و یا عطف مصاحب بر مصاحب است مانند: فنجّیناه و أصحاب السفینه. توضیح اینکه عطف کردن بر ضمیر منفصل و ضمیر متصل منصوب، مانند سایر اسماء ظاهر، جایز است، ولی عطف کردن بر ضمیر متصل مرفوع یا ضمیر مستتر جایز نیست جز اینکه میان آنها فاصله اندازند. این فاصله ممکن است ضمیر منفصل باشد چون: کنتم انتم و آباؤکم و «اسکن انت و زوجک الجنه» و یا غیر ضمیر باشد مانند: «ما أشرکنا و لا آباؤنا» (از کشاف اصطلاحات الفنون و فرهنگ علوم نقلی، به نقل از مغنی و هدایه و سیوطی و مختصر المعانی). و رجوع به حروف عطف در ترکیبات عطف شود.
- حروف عطف، حروفی که کلمه ای را به کلمه ٔماقبل ربط دهند مانند «و» در «حسن و حسین آمدند». (فرهنگ فارسی معین). و آن را در تداول فارسی غالباً حروف ربط نامند. رجوع به حرف ربط شود.
- || در اصطلاح صرف عربی، حروفی است که بوسیله ٔ آن کلمه یا جمله ای را بر ماقبل عطف دهند و آنها ده حرف هستند: وَ (و)، ف َ (پس)، ثم ّ (سپس)، حتّی (حتی)، أو (یا)، أم (یا)، أما (اما)، لا (نه)، بل (بلکه)، لکْن (ولی). «الا» نیز گاهی از حروف عطف بشمار آید. (از کشاف اصطلاحات الفنون).

عطف. [ع َ] (ع اِ) عطف الطریق، بر سوی راه. گویند تنح عن عطف الطریق، یعنی از میانه ٔ راه دور شو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عِطف. و رجوع به عِطف شود. || کژی و انحناء. گویند فی الطریق عطف. (از اقرب الموارد). || (اِمص) میل. (ناظم الاطباء). تمایل. (فرهنگ فارسی معین). || مهربانی. (دهار) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). محبت. (فرهنگ فارسی معین). || پیچیدگی و برگشتگی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). خمیدگی:
نه به دستش در، خم و نه به پایش در، عطف
نه به پشتش در، پیچ و نه به پهلو در، ماز.
منوچهری.
چو بدر از جیب گردون سر برآورد
زمین عطف هلالی بر سر آورد.
نظامی.
چو خورشید پوشد جمال از جهان
پس عطف آن آب گردد نهان.
نظامی.
سرانجام کان ره به پایان رسید
دگر باره شدعطف دریاپدید.
نظامی.
- عطف به چیزی، بازگرداندن و بازگشت دادن به آن، چنانکه در نامه های جوابی نویسند آن گاه که سخن را به موضوع نامه ٔ واصله برگردانند. رجوع به عطف کردن شود.
- عطف بماسبق، بازگرداندن به چیزی که گذشته است.
- عطف بماسبق نمودن قانون، تأثیر قانون نسبت بماقبل تاریخ انتشار خود که بصورت اصل «عدم عطف قانون بماسبق » مشهور است چه نفوذ قانون محدود به تاریخ انتشار تا روز نسخ آن است ونسبت به ایام ماقبل انتشار تأثیری ندارد مگر اینکه نص قانون آن را استثناء کند. و در اصطلاح حقوق یک عنصری، حق حاکمیت ملت مقتضی است که قانونگزار با رعایت اصل عدم محرومیت اکثر، وضع قانون نماید، خواه این قانون عطف به گذشته بکند یا نه، بنابراین عدم عطف قانون بماسبق استثناء بر حق حاکمیت ملت است. نهایت اینکه این استثناء بقدری دامنه ٔ وسیع دارد که خود بصورت یک قاعده ٔ حقوقی درآمده است. (از فرهنگ حقوقی).
- عطف دامن، فرود دامن. فراویز جامه. (آنندراج). سجاف دامن. (ناظم الاطباء):
حجاب نبود تیغ ترا به خصم تو در
ز گوی مغفر تا عطف دامن جوشن.
سوزنی.
جیب من بر صدره ٔخارا عتابی شد ز اشک
کوه خارا زیر عطف دامن خارای من.
خاقانی.
سر زلف در عطف دامن کشان
ز چهره گل از خنده شکرفشان.
نظامی.
- عطف قَبا، عطف دامن. فرود قبا:
در کمر چست کرد عطف قبا
در دم شیر شد چو باد صبا.
نظامی.
|| (اِ) سجاف دامن جامه. (غیاث اللغات). سجاف جامه. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب عطف دامن شود. || در اصطلاح صحافی، چرم یا کاغذ یا جامه ای که از بن سوی دو دفه ٔ کتاب را بهم پیوندد. (یادداشت مرحوم دهخدا). قسمت زیرین جلد کتاب که دو رویه ٔ جلد را به یکدیگر متصل می سازد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به عطف و گوشه در ترکیبات عطف شود.
- عطف و گوشه، یکی از روشهای صحافی است بدین طریق که پوشش روی شیرازه ٔ کتاب و زاویه های جلد کتاب را از تیماج (و غالباً به رنگی جز رنگ جلد) سازند استواری بیشتر را، و جلد کتاب را از مقوای ساده یا کالینگر می سازند. (فرهنگ فارسی معین).

عطف. [ع َ] (اِخ) (ذوالَ...) جایگاهی است در نجد و نام آن در شعر یزیدبن طثریه آمده است. (از معجم البلدان).

عطف. [ع ُ] (ع ص، اِ) ج ِ عَطوف. (منتهی الارب). رجوع به عطوف شود. || ج ِ عاطف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عاطف شود. || ج ِ عِطاف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عِطاف شود.

عطف. [ع َ طَ] (ع اِمص) درازی پلک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِ) گیاهی است که بر درخت پیچد و آن را برگ نباشد، یکی آن عطفه است. و برخی آن را همان لبلاب دانسته اند. (از اقرب الموارد). رجوع به عَطَفَه شود.

عطف. [ع ِ] (ع اِ) کرانه و جانب. (از منتهی الارب). جانب هر چیز. (از اقرب الموارد). یک سوی گردن و یک سوی مردم. (دهار). جانب. (ترجمان القرآن جرجانی). عطفاالرجل، دو جانب شخص. (از منتهی الارب). دو جانب و دو سوی شخص از سر و تارک. (از اقرب الموارد). || بغل. (منتهی الارب). اِبط. (اقرب الموارد). || عطف القوس، گوشه ٔ کمان. (منتهی الارب). «سیه» در کمان. (از اقرب الموارد). || تعرج الفرس فی عطفیه، آن اسب به چپ و راست خود خم شد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || عطف الطریق، بر سوی راه. (منتهی الارب). «قارعه» و میان راه. (از اقرب الموارد)، تنَّح عن عطف الطریق، از میان راه دور شو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عَطف. و رجوع به عَطف شود. || هو ینظر فی عطفیه، یعنی او معجب و خودپسند است. (از اقرب الموارد). و آن اشاره است به اعجاب او، یعنی او در شگفت است به نفس یا به لباس خویش. (از منتهی الارب). || جاء ثانی عطفه، بیامد با فراخی حال یا گردن پیچان یا متکبرانه و اعراض کنان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ثنی عنی عطفه، روی گردانید و بازگشت. (از منتهی الارب). اعراض کرد و جفا نمود. (از اقرب الموارد). || هر چه از جسد و بدن که خم شود. (از اقرب الموارد). || دوش. (مهذب الاسماء). ج، أعطاف و عِطاف و عُطوف. (اقرب الموارد).


عطف نسق

عطف نسق. [ع َ ف ِ ن َ س َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) در اصطلاح علم نحو، عبارت است از عطف به حرف. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به عطف (در معنی مصدری) شود.


حروف عطف

حروف عطف. [ح ُ ف ِ ع َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) حروف برگشتی: و، ف، ثم. که اولین آنهابرای عطف ساده و دومین برای عطف با ترتیب و سومین آنها برای عطف با تأخیر است. رجوع به حرف ربط شود.

حل جدول

حرف عطف

یا

واو

فرهنگ فارسی هوشیار

حرف عطف

وات بست مانند: و میان دو کس یا دو چیز یا دو نام

فرهنگ عمید

عطف

بازگشتن و مایل شدن به‌سوی چیزی،
سخنی را به سخن ماقبل ربط دادن با حرف عطف،
(اسم) (ادبی) در دستور زبان، حرفی که با آن کلمه یا جمله‌ای را به کلمه یا جملۀ دیگر ربط دهند، مانند حرف «و»،
[قدیمی] باعطوفت، مهربانی،

واژه پیشنهادی

فرهنگ معین

عطف

(مص ل.) مایل شدن به چیزی، کلمه ای را به وسیله حرف ربط به کلمه قبلی ربط دادن، شیرازه کتاب. [خوانش: (عَ طْ) [ع.]]

معادل ابجد

حرف عطف

447

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری